تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
games tooop و
آدرس
game20.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
روزی مردی گنجشكی را در قفس كرد و به بازار آورد تا مشتری خوبی پیدا كند و آن را بفروشد. چند مشتری آمدند، امّا هیچ كدام آن را نخریدند؛ چون یا قیمتی را كه پیشنهاد میدادند كم بود و مرد قبول نمیكرد و یا بهانهای میآوردند كه گنجشك به این قیمت نمیارزد.
ساعتها گذشت و مرد خسته شد. قفس را برداشت و راه افتاد تا به خانهاش برگردد. به دهانهی بازار كه رسید، ایستاد و كمی این طرف و آن طرف بازار را برانداز كرد. سرظهر بود و شهر نسبتاً خلوت. حاكم به همراه عدّهای از اطرافیانش در حال عبور از جلوِ بازار بودند. ناگهان نگاه حاكم به گنجشك افتاد و ایستاد. حاكم مرد را فراخواند و گفت: «آیا قصد فروش این پرنده را داری؟»
مرد گفت: «قابل شما را ندارد قربان! اگر چشمتان را گرفته است به عنوان هدیه از من بپذیرید!»
حاكم گفت: «خوشم آمد. پرندهی زیبا و چاقی است. قیمتش را بگو تا به تو بپردازم و آن را ببرم.»
حاكم، گنجشك را خرید و به قصرش برد. بعد او را توی قفس گذاشت و به باغ برد و مشغول تماشا كردن او شد. ناگاه گنجشك به سخن درآمد و گفت: «از زندانی كردن و كشتن من چه چیزی نصیب تو میشود؟ بگذار تا سه سخن به تو یاد دهم كه سودی به تو برسد؛ اما برای گفتن هر سخن شرطی دارم. سخن اول را درون قفس میگویم. سخن دوم را هنگامی میگویم كه روی دستان تو باشم. سخن سوم را هم روی شاخهی درخت.»
حاكم گفت: «بگو تا ببینم چه سخنی است كه بیشتر از خوردن تو برای من منفعت دارد.»
گنجشك گفت: «اول بگو كه شرطهای مرا پذیرفتهای؟»
حاكم گفت: «قبول است. حرفت را بزن!» گنجشك شروع به گفتن كرد و سخن اول را گفت: «هر چه را كه از دست دادی دیگر از بابت رفتن آن غم مخور كه دوباره برنگردد.»
وقت گفتن سخن دوم رسید. حاكم او را از قفس بیرون آورد، بر دست گرفت و گفت: «حالا سخن دومت را بگو!»
گنجشك گفت: «هر حرفی را باور مكن كه شاید حرفی بیهوده باشد و محال.»
حاكم گفت: «قبول دارم. پندی نیكوست و مفید.»
ناگهان گنجشك روی شاخه درخت پرید و گفت: «اشتباه كردی كه مرا رها كردی. در درون شكم من گوهری است به وزن بیست مثقال كه ارزش زیادی دارد. حال تو آن را از دست دادی
برچسب ها :
|